بابا حسین سلام… منم دخترت، زینب؛ امیدوارم که حالت بهتر شده باشه... خیلی دلم برات تنگ شده.. دیشب که با مامان صحبت میکردم گفتش که هنوز توی کمایی، اما میگفت «انقدر آروم روی تخت خوابیدی که انگار از سرکار خسته اومدی و خواستی یه استراحتی بکنی...» ... من هرروز، هر ساعت و هر دقیقه برای خوب شدن حالت دعا میکنم...
امروز دو تا اتفاق عجیب افتاد، که بازم منو یاد حرفای شما انداخت!... البته اینجا هر اتفاقی که میافته برای من عجیبه و به همون اندازه قشنگ. الان چهار روزه که من و عمو اباالفضل توی پیادهروی هستیم، اما انگار نه انگار که از وطنمون، از ایران دوریم... شما همیشه میگفتی که عاشق امام حسین (ع) وقتی توی مسیر پیادهروی اربعینه، حتی وقتی توی کشور عراقه، بازم احساس میکنه که اونجا یه جوری وطن خودشه... وقتی به این فکر میکنم که همه به عشق امام حسین (ع) واسه پیادهروی اربعین اینجا هستن، احساس میکنم که هممون یه خانوادهایم... درست همونجوری که شما میگفتی که هیچ ایرونی نمیشه پیدا کرد که پای سفره امام حسین (ع) بزرگ نشده باشه...
ما عمود ۵۰۰ رو رد کردیم بابا حسین و امروز احساس کردم عمو ابوالفضل توی حال و هوای دیگه است... وقتی داشتم شونهبهشونه راه میرفتم دیدم که دستشو گذاشته روی سینهاش رو داره این نوحه رو میخونه و همینجوری آروم آروم اشک میریزه... عمو داشت میخوند:
هرکی دیوونت باشه اون پادشاهه عالمه
خاک بین الحرمینت، واسه من وطنه
هر بار کلمه وطن رو میگفت، قطرههای اشک بود که روی صورتش رَوُون میشد... دلم طاقت نیاورد که عمو رو اینجوری ببینم... صداش کردم «عمو ابوالفضل» ... انگار که توی دنیای دیگه بود یهو برگشت گفتش که «جانم! چی شده زینب جان؟» ... من که نمیدونستم باید چی بگم ناخودآگاه بطری آبو جلوش گرفتم و گفتم: «آب میخوری».
عمو لبخندی روی صورتش نشست و گفت: «کربلا... آب... زینب... چراکه نه زینب جان...» ... همینجوری که داشتم بطری رو میدادم به دستش ناخودآگاه گفتم که: اگه بابا حسینم حسینم تشنه باشه چی؟» ... عمو ابالفضل یا حسین بلندی گفت و سلامی به امام حسین (ع) داد و آبی که کف دستش ریخته بود رو پاشید تو صورت من تا یه شوخی کرده باشه و جفتمون از این حالوهوا دربیایم.
بعدش عمو با خنده گفت: هر وقت دلت واسه بابا حسین گرفت این بیت رو بخون و بعد براش دعا کن!... بخون:
میشه یه خواهش کنم، زمین نزن حرف منو
آقا توی مجلست، بگیری تو، دست منو
و بعدم گفت: امام حسین (ع) و خدا، دست هیچکدوم از زائرهای امام رو خالی بر نمیگردئنه زینب جان!...». دوباره رفتم تو عالم رؤیا و میخواستم برای شفای شما بابا حسین دعا کنم که دیدم یه دختری هم سنوسال خودم با یه چادر مشکی درحالیکه یه سینی روی سرش گذاشته و توشو پر آب معدنی کرده، کنارم وایساده و داره عربی صحبت میکنه. داشتم هاجوواج عمو رو نگاه میکردم که عمو شروع کرد به ترجمه و گفت «این دختر خانم اسمش ربابه و داره از شما دعوت میکنه که توی تقسیم کردن آب بین زائرای پیادهروی اربعین بهش کمک کنی» ...
با سر و چشم و یه کلمه بلند «چرا که نه!» ... عمو شروع کرد حرفهای من رو ترجمه کردن و سینی رو از رو سر رباب برداشت گذاشت روی سر من... رباب دست منو گرفت و رفتیم درست روی آسفالت وسط پیادهرو نشستیم... رباب هم سینی دیگهای گذاشت روی سرش و کنار من روی زمین نشست...
بابا حسین از اینجا به بعد بود که اصلاً فکر نکردم که من و رباب زبون همدیگه رو متوجه نمیشیم... همینجوری داشتیم صحبت میکردیم... من فارسی؛ اون عربی... هرازچندی رومون رو برمیگردونیم به همدیگه و سرمونو به نشونه تأیید تکون میدادیم یا میخندیدیم... انگار واقعاً هر دو متوجه میشدیم که چی داری میگیم. من همینجوری داشتم عابرای روبهرو رو نگاه میکردم... از پیر و جوون؛ زن و مرد؛ بچه توی کالسکه تا پیرمردی که با عصا داره راه میره. هیچ فرقی نمیکرد!.. همه داشتن تو این گرمای شدید با آرامش راه میرفتن... دوباره یاد صحبت شما افتادم بابا جون که «عشق به امام حسین (ع) و پیادهروی اربعین؛ پیر و جوون و زن و مرد نمیشناسه!» ...
توی همین فکرو خیالا بودم و داشتم با رباب صحبت میکردم که یه خانمی که یه دختر کوچولویی بغلش بود؛ رو کرد به منو گفت: «میشه یه بطری آب برای من باز کنی؟ دستم بنده...». سرمو آوردم بالا و سلام کردم و اون خانم هم به گرمی به من سلام کرد و گفتم «بله! حتماً!» ...
سینی رو از رو سرم گذاشتم پایین و بطری آب و باز کردم و دادم به خانم... خانم یا حسینی گفت و چند قلپ آب خورد و بعد همون جوری که اون نوزاد توی بغلش بود یه خورده آب ریخت کف دستش و دستشو روی صورت بچهاش کشید... گفتم: «اسمش چیه؟» ... خانمه گفت: «زینب!» ... دوباره چیزی تو دلم ریخت پایین... یه لحظه سرمو کردم رو به آسمون و گفتم «خدایا ممنونم؛ یه زینب دیگه...» و بلند به خانم گفتم «اسم منم زینبه! این دوستم که کنارمه اسمش ربابه!» ...
خانم دوباره به هر دو تامون سلام کرد و گفت «قبول باشه پیادهروی اربعین» ... ما هم همین آرزو رو براش کردیم... خانمه گفت «میشه برای دختر من دعا کنید! مریضه... برای شفا اومدم...».
یه دفعه احساس کردم خنده روی صورتم خشک شد... دیدم یه عاشق امام حسین (ع) دیگه با یه نیت و خواهش دیگهای تو مسیر پیادهروی اربعینه... همه عاشقا بجز اینکه اومدن عشقشون رو به امام حسین (ع)، حضرت ابوالفضل (ع) اعلام کنن، انگار یه خواستهای هم دارن و این نشون میده که چقدر امام حسین (ع)، حضرت ابوالفضل (ع)، حضرت زینب (س) بخشندهاند... چقدر پیادهروی اربعین میتونه واسه آدما معجزه بههمراه داشته باشه...
نپرسیدم مریضی دختر چیه! اما بهش گفتم «حتماً حتماً» و بعد سربند یا زینبی که دور سرم بود رو باز کردم و دور دست نوزاد که توی بغل مادرش خواب بود؛ بستم و آروم دستشو بوسیدم. رباب هم یه دونه خرما از جیب پیرهنش درآورد و همینجوری که داشت به عربی میگفت «شفا!... شفا!...» خرما رو گذاشت کف دست نوزاد. زینب کوچولو آروم انگشتای کوچولوش رو جمع کرد و خرما را گرفت توی دستش.
بار دیگه یاد جمله شما افتادم که پیادهروی اربعین، زیباترین؛ قشنگترین و بزرگترین تابلوی نقاشی که میتونه جمع شدن همه آدمای عاشق امام رو تصویر کنه... همینجوری که غرق این تصویر بودم یه بار دیگه شروع کردم برای شفای شما دعا کردن بابا حسین...
اینبار همون جوری که عمو ابوالفضل گفته بود اولش این بیت شعر رو خوندم که
میشه یه خواهش کنم زمین نزن حرف منو
آقا توی مجلست، بگیری تو دست منو.
یا حسین... یا حسین... یا حسین...